فریاد خاموش ( قسمت اول )

اونشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم . هرچی دلش خواست بارم کرد . ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، داشت سرم فریاد می کشید نمیدونم چرا دیگه صداش رو واضح نمیشنیدم ، انگار که داشت موسیقی اجرا میکرد . سرم پایین بود و داشتم گل های فرش رو با انگشت شصت پام تکون میدادم . دیگه گوشم از این حرفا پر شده بود . من هیچ وقت نمیتونستم کاری که اون ازم می خواد رو قبول کنم . اصلاً من برای اون کار ساخته نشده بودم . من هدفم رو مشخص کرده بودم و داشتم تمام تلاشم رو میکردم که به هدفم نزدیک بشم . تا اونجا که یادم هست شنیدم گفت پاشو از جلوی چشمام دور شو . بلند شدم و نگاهی به صورتش انداختم و گفتم شب بخیر . نفهمیدم چطور پله ها رو پایین اومدم به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم . در اون لحظه تنها چیزی که آرومم میکرد روشن کردن سیگار بود ولی می ترسیدم دوباره به هوای بوی سیگار یه دردسر جدید شروع بشه . پاکت سیگارم رو برداشتم و آروم به سمت پشت بوم رفتم ، چفت در رو به ارومی باز کردم و پام رو گذاشتم روی برفهای پشت بوم ، تازه فهمیدم که چقدر بدنم داغه انگار که توی دلم آتیشی روشن باشه . دمپایی ها زیر برفا گم شده بودن ، یکی دو بار با کشیدن پام روی برفا سعی کردم پیداشون کنم ولی نشد چشمم افتاد به یه جعبه میوه گوشه پشت بوم آروم به سمتش رفتم تا صدای قدم هام رو از طبقه پایین نشنون . با دستم برف های روی جعبه رو کنار زدم و روش نشستم . سریع پاکت سیگارم رو باز کردم و یه نخ سیگار ازش بیرون آوردم . برف بشدت در حال باریدن بود و روی صورتم می پاشید . کمی چرخیدم تا اذیتم نکنه . سیگار رو بین لبهام گذاشتم و فندک رو روشن کردم و سیگارم رو آتیش کردم . با وروود اولین دود به داخل ریه هام احساس آرامش تقریبی بهم دست داد . نفهمیدم کی  سیگار ها رو کشیدم که با باز کردن در پاکت سیگار متوجه شدم دیگه سیگار ندارم . هنوز داغ بودم ، یک طرف بدنم پوشیده از برف بود . بغض عجیبی گلوم رو فشار میداد . نمیتونستم روی کارهام تمرکز کنم ، دیگه هیچ راهی برام نمونده بود ، باید امشب تکلیفم رو یکسره می کردم ، یا باید از هر چیزی که تا حالا بدست آورده بودم میگذشتم و تن به کاری که ازم میخواست می دادم یا دیگه تحمل شنیدن سرکوفت ها رو نداشتم . دوست داشتم فریاد بکشم ولی مقدور نبود . مشت هام رو گره کرده بودم و فشار میدادم ، سرم رو بالا گرفتم و با صدایی خفیف و با فشار زیادی فریاد میزدم .

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا، چرا ؟ چرا من ؟ چرا من ، مگه من چیکار کردم که باید تاوانش رو پس بدم ؟؟ خدااااااااااا بسمه دیگه طافت ندارم . بخدا دیگه طاقت ندارم . دیگه نمیتونم .

همین طور که داشتم فریاد میزدم و گریه می کردم یک لحظه متوجه لبه پشت بوم شدم . انگار که گمشدم رو پیدا کرده باشم . دوباره سرم رو بالا گرفتم ، دونه های برفی که به صورتم کوبیده میشد اجازه نمیداد چشمام رو باز کنم . دوباره فریاد زدم و گفتم باشه تو هم جوابم رو نده ولی امشب دیگه آخرشه . دیگه نمیتونم تحمل کنم . اگه خدایی به دادم برس ، اگه وجوود داری به دادم برس . بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بیا ببین که این بنده بدبختت به چه روزی افتاده . ده بیا دیگه بیاااااااااااااااااااااااااااااااا . پس هر چیزی که راجع بهت می گفتن دروغه . تو وجووووووووووووووووود نداری . دروغی . درووووووووووغ . نیستی . نمیتونی که باشی . چرا صدامو نمیشنوی . هاااااااااااااااااااااا . جهنمت هم دروغه . بهشتت هم دروغه  . چون نیستی . چون خودت هم دروغی . باشه نیا من که میتونم بیام پیشت .

بلند شدم ، اشک هام روی گونه ها یخ زده بود به سختی میتونستم حالت صورتم رو تغییر بدم . داشتم می سوختم . جگرم داشت آتیش می گرفت . دیگه راهی برام نمونده بود . باید یه جوری بهشون ثابت میکردم که من هستم . زنده هستم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم . آخه مگه من چیکارشون کرده بودم . باشه بهشون میفهمونم . من این کار رو باید بکنم . عزمم رو جزم کردم و قدمهام رو یکی پس از دیگری بلند میکردم و به سمت لبه پشت بوم میرفتم . یه لحظه احساس عجز کردم . ترسیدم ولی نمیتونستم بیاستم . باید امشب تکلیفم رو با زندگی مشخص کنم . چشم هام رو بستم تا دیدن لبه نتونه منو متوقف کنه . سرم رو بالا گرفتم و گام هام رو بلند تر کردم . داری چی کار میکنی ؟ این دیگه شوخی نیست . ولی نه تو میری . اگه وجود داشته باشه خودش رو نشون میده . آره اگه وجود داری خودت رو نشون بده . ثابت کن که هستی ، ثابت کن که بندت رو هنوز فراموش نکردی . میتونی ؟؟؟ بیا ف بیا و نشون بده که خدایی . بیاااااااا . قدم هام سنگین تر شده بودن . تمام وجودم داغ شده بود . من داشتم این کار رو میکردم . چرا نمیرسم به لبهء پشت بوم . قدم هام رو بلند تر کردم . احتمالاً این آخرین قدمم باشه . خداحافظ زندگی ، خداحافظ بدبختی . یک لحظه تعادلم رو از دست دادم . زیر پام خالی شد . احساس کردم در اوج بی وزنی هستم . دیگه هیچی نفهمیدم .


ادامه دارد...






گزارش تخلف
بعدی